بهار به دلیل شکوفههای لاله و دمای معتدل بهترین زمان سفر به هلند است. البته پاییز فصلی اقتصادی برای تور اروپا و سفر به هلند است. برای هرگونه سوال درباره رزرو تور اروپا، سفر و خرید بلیط هواپیما با مهرآگین سیر تماس داشته باشید.
لحظهای که پا به فرودگاه آمستردام گذاشتم نسیمی سرد و تمیز به صورتم خورد؛ نسیمی که انگار از میان گلهای لاله و خیابانهای سنگفرششده گذشته بود. بوی قهوه، پنیر و آزادی در هوا پیچیده بود. هوا خنک بود و آسمان خاکستریِ مهربان! مثل لبخند مردی که نگاهت میکند و میفهمد، اما چیزی نمیگوید. دوچرخهها اولین چیزی هستند که در هلند دلت را میبرد. در هر خیابان، در هر کوچه، آدمها با دوچرخه سفر میکنند؛ انگار که این وسیلهی ساده، بخشی از هویتشان باشد. من هم وسوسه شدم و همان روز اول، یک دوچرخه کرایه کردم. حس رهایی داشتم. مثل پرندهای که در میان کانالها پرواز میکند. آمستردام شهر پلهاست. شهری که آب و عشق در آن جریان دارند. قدم زدن در خیابانهای Jordaan شبیه قدم زدن در رویاست. کافههایی با پنجرههای بزرگ، کتابفروشیهای کوچکِ محلی، صدای ساز زنده از گوشهای از کوچه و یک زن سالخورده که گربهای را در بغل گرفته. در موزهی ونگوگ روحم آرام گرفت. هر نقاشیاش انگار نگاهی به درون خودش بود؛ آشفته، رنگی، دیوانهوار و در عین حال عاشقانه! جلوی تابلوهای «گلهای آفتابگردان» و «شب پرستاره» ایستادم و فقط نفس کشیدم. حس کردم یک ملیت هلندی را لمس میکنم. از میان ضربههای قلممو.
یکی از شبها قطاری گرفتم و به روستای گیتورن رفتم؛ روستایی بدون خیابان فقط با کانالهای آب و قایق! خانههایی با سقفهای کاهگلی، گلهایی که از پنجرهها سرک کشیده بودند؛ و سکوتی که درونم را پر کرد. در قایق نشستم و آرام در میان آب حرکت کردم. خورشید در حال غروب بود و رنگ آسمان ارغوانیِ عجیبی داشت. در آن لحظه فهمیدم هلند را باید حس کرد. در روتردام چهرهی مدرن هلند را دیدم. برجها، معماریهای عجیب، و کافههای پر از جوانهای خندان. شب را کنار اسکله قدم زدم و به کشتیهایی نگاه کردم که چراغهایشان مثل ستاره در آب منعکس میشد. یکی از شیرینترین تجربهها بازدید از بازار پنیر در آلکمار بود. مردم با لباسهای سنتی، پنیرهای گرد را جابهجا میکردند و فضای بازار پر از بوی تازه و لبخند بود. آنجا مزهی واقعی پنیر هلندی را چشیدم، چیزی شبیه کودکی؛ خالص، بیدغدغه، و کمی شور. صبح آخر قهوه در دست روی نیمکتی کنار یکی از کانالهای آمستردام نشستم. برگهای زرد درختان در آب میافتادند؛ مردم با دوچرخههایشان میگذشتند؛ و من با خودم در اندیشه بودم: سفر، همیشه تغییر مکان نیست؛ گاهی فقط کافیست در جایی جدید خودت را دوباره ببینی. هلند مکاشفهای بود از آرامش، تعادل و زیبایی در سادگی. جایی که میشود بیدغدغه عاشق شد؛ بیصدا گریست و بدون آوا خندید!